عشق آتشین

خدایا کودکیم را گرفتی جوانی ام را دادی . . . .

عقلم را گرفتی عشق را دادی . . .

عشق را گرفتی و تنهایی را دادی . . . 

خنده هایم را گرفتی و غم را دادی . . .

آرزوهایم را گرفتی و حسرت ها را دادای .. . .

خدایا برگرد . . .

من هنوز نفس میکشم . . .یادت رفت نفسم را بگیری . . .

نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:20 توسط محیاوساغر| |

دیشب در خواب ناگهان خدا در گوش من گفت: تو را چه به عشق. . . گفتم چرا؟ گفت تو خوابی و عشقت در آغوش دیگریست . . . لبخندی زدم و گفتم : خدایا این مخلوق توست . . . شاید تو خوابی که خبر از رسم دنیایت نداری . . .

نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:19 توسط محیاوساغر| |

به کدامین بهانه مرا اینگونه به دنیایت پیوند زدی ....

که اینگونه محتاج بودنت شده ام ؟؟؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:16 توسط محیاوساغر| |

اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم

ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم

اگرچه روبرویی مث آئینه با من

ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن

نه یک دل نه هزار دل

همه دل های عالم

همه دل ها رو میخوام

که عاشق تو باشم

تویی عاشق تر از عشق

تویی شعر مجسم

تو قاب قصه از تو

سحر گل کرده شبنم

تو چشمات خواب مخمل

شراب ناب شیراز

هزار میخونه آغاز

هزار و یک شب راز

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار

به تعداد نفس هام

برای دیدن تو

نه یک چشم نه صد چشم

همه چشما رو می خوام

تو رو باید مث گل

نوازش کرد و بوئید

با هرچی چشم تو دنیاست

فقط باید تو رو دید

تو رو باید مث ماه

رو قله ها نگاه کرد

با هرچی لب تو دنیاست

تو رو باید صدا کرد

میخوام تو رو ببینم

نه یک بار نه صد بار

به تعداد نفس هام

برای دیدن تو

نه یک چشم نه صد چشم

همه چشما رو می خوام

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 18:55 توسط محیاوساغر| |

من میخواهم سواربرلطافت آسمانهاتامرز تنهایی ستارگان سفرکنم ومشتی ازنورامیدرابرای قلب شکسته ام به ارمغان آورده ورنگ عشق زنم برخلوت محزونش.

من فریادخواهم کرداگرروزی بشکندبغض صدایم،سفری خواهم داشت اگرمهرسکوت برلب زندقصه گوی شبهای من وچقدرشیرین است سفری ازمن تا آینه.

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 18:49 توسط محیاوساغر| |

شنیدم داره توقلبت یه نفرجامو میگیره/دیگه هیشکی نمیتونه جلو اشکامو بگیره/نیستی و دارم میسوزم/گزیه داره حال و روزم/نمیدونم چرااما تورو دوست دارم هنوزم/بعد ازتو،توی نیمه شبام هیچی جزغم نیست/حسرتت موند به دلم واسه غمام هیچی مرحم نیست/یادت امشب شدم دیوونه بی توغصم روی این شونه/دیگه نمیادصدات توی این خونه

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط محیاوساغر| |

ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز

شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز

سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز

ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز

پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز

اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز

قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط محیاوساغر| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد
چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال
ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید
؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط محیاوساغر| |

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط محیاوساغر| |

وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد .

....

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن / ابتدای یک پشیمانیست حرف را نزن / گفته بودی چشم بردارم از چشمان تو / چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن .

....

چقدر در تاریکی ، مشق رفتن کنم ؟ بیا و تکلیف مرا روشن کن !

....

دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است ، گاهی فکر میکنی تمام شده ، اما یک دفعه همه ات را آتش میزند .

....

مرداب از رود پرسید : چه کرده ای که این چنین زلالی ؟ رود گفت : گذشتم !

 


....

بیراهه هم برای خودش راهیست وقتی من را به تو برساند و حوصله چه زود بی طاقت می شود در ادامه ی راهی که به تو ختم نمی شود .

....

به اندازه ی چشمان کفتربازی که کفترش بر بام دیگری نشسته ، بیقرارتم !

....

دلی که شکستی را گچ چاره نکرد ، گل گرفتمش .

....

میگن پنجره ی دل آدمای مهربون رو به خدا باز میشه ، از اون پنجره من رو هم دعا کن .

....

لعنت به همه ی قانون های دنیا که در آن شکستن دل پیگرد قانونی ندارد .

....

بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی / به روح بی قرار من تو اضطراب میدهی / دلم پر از گلایه ها ، تنم اسیر درد و خون / ولی تو قهر با دلم برای لحظه ی مکن .

....

دلم درد میکند ، انگار خام بودند خیالهایی که به خوردم داده بودی .

....

سفری به دور دنیاست ، وقتی دستانم تا انتها ، رویت را نوازش می کنند .

....

چه فرقی دارد ، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد ؟ وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه ی ما !

....

دلم برایت تنگ شده است ، چه از طول ، چه از عرض و چه از ارتفاع ، می دانم تقصیر تو نیست ، قطعا تقصیر اشکال هندسی ست .

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:25 توسط محیاوساغر| |


Power By: LoxBlog.Com