عشق آتشین

شنیدم داره توقلبت یه نفرجامو میگیره/دیگه هیشکی نمیتونه جلو اشکامو بگیره/نیستی و دارم میسوزم/گزیه داره حال و روزم/نمیدونم چرااما تورو دوست دارم هنوزم/بعد ازتو،توی نیمه شبام هیچی جزغم نیست/حسرتت موند به دلم واسه غمام هیچی مرحم نیست/یادت امشب شدم دیوونه بی توغصم روی این شونه/دیگه نمیادصدات توی این خونه

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط محیاوساغر| |

ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز

شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز

سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز

ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز

پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز

اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز

قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط محیاوساغر| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد
چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال
ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید
؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط محیاوساغر| |

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:29 توسط محیاوساغر| |

وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد .

....

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن / ابتدای یک پشیمانیست حرف را نزن / گفته بودی چشم بردارم از چشمان تو / چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن .

....

چقدر در تاریکی ، مشق رفتن کنم ؟ بیا و تکلیف مرا روشن کن !

....

دلتنگی عین آتش زیر خاکستر است ، گاهی فکر میکنی تمام شده ، اما یک دفعه همه ات را آتش میزند .

....

مرداب از رود پرسید : چه کرده ای که این چنین زلالی ؟ رود گفت : گذشتم !

 


....

بیراهه هم برای خودش راهیست وقتی من را به تو برساند و حوصله چه زود بی طاقت می شود در ادامه ی راهی که به تو ختم نمی شود .

....

به اندازه ی چشمان کفتربازی که کفترش بر بام دیگری نشسته ، بیقرارتم !

....

دلی که شکستی را گچ چاره نکرد ، گل گرفتمش .

....

میگن پنجره ی دل آدمای مهربون رو به خدا باز میشه ، از اون پنجره من رو هم دعا کن .

....

لعنت به همه ی قانون های دنیا که در آن شکستن دل پیگرد قانونی ندارد .

....

بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی / به روح بی قرار من تو اضطراب میدهی / دلم پر از گلایه ها ، تنم اسیر درد و خون / ولی تو قهر با دلم برای لحظه ی مکن .

....

دلم درد میکند ، انگار خام بودند خیالهایی که به خوردم داده بودی .

....

سفری به دور دنیاست ، وقتی دستانم تا انتها ، رویت را نوازش می کنند .

....

چه فرقی دارد ، شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد ؟ وقتی تو نه در شهر ما هستی و نه در خانه ی ما !

....

دلم برایت تنگ شده است ، چه از طول ، چه از عرض و چه از ارتفاع ، می دانم تقصیر تو نیست ، قطعا تقصیر اشکال هندسی ست .

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:25 توسط محیاوساغر| |

نه اینکه خونمون باهم نمیخونه،ته فنجونمون باهم نمیخونه،بایدبااحترام ازهم جداشیمو بایدتسلیم تصمیم خداشیم.بذارپایان ماباگریه امضاشه به نفع هردومونه بگوباشه.به نفع هردومونه گرچه میدونم غمت مثل خوره میفته به جونم.می دونم رفتنت خیلی برام سخته میدونم هرکی باتوباشه خوشبخته.می دونم سخته اماباخودت لج کن سرهمین دوراهی راهتوکج کن.نمیگم من فدات احساسموکشتم نمیگم بعدتوخالی شده پشتم.نمیگم تاابدیادت نمی افتم فقط میگم جدایی روپذیرفتم.ازاینجاتاته دنیاخداحافظ.آهای دلتنگی فرداخداحافظ.یکخواهش میکنم حرف مناگوش کن تموم خاطراتم رو فراموش کن.میدونم رفتنت خیلی برام سخته میدونم هرکی باتوباشه خوشبخته.میدونم سخته اماباخودت لج کن سرهمین دوراهی راهتوکج کن...

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط محیاوساغر| |

 

عشق آنی نیست که درکتاب سهراب وفروغ میخوانیم

غشق یک رویای پاک نیست

عشق ازخودگذشتگی است نه تن دادن به هرکاری

عشق پاک رویاست،من عشق پاکی داشتم

ولی اومثل من نبود،ازمن توقع پاک بودن نداشت

من تاآخرین لخظه پاک بودم

ولی اوتاآخرین لحظه دنبال هوس بود

ولی عاقبت چه شد؟من به پای این عشق که ازروی هوس بودسوختم

ولی بازهم پاک بودم

مردمان چراباورنمیکنید من خطایی نکردم

عاشقان که امروزحرفای من رومی شنویدشماپاکی من رااثبات کنید

                          من هنوزم پاکم عاشقان


 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط محیاوساغر| |

 

خیلی سخته قبل ازدیدنش یه دنیاحرف آماده کنی تابهش بگی ولی وقتی دیدیش هیچ چیزی جزسلام نتونی بهش بگی.

خیلی سخته وقتی یه مدت طولانی ندیدیش ولی موقع دیدنش اینقدرخوشحال بشیکه گریت بگیره ولی بهت بگه غصه نخوردرست میشه.

 

خیلی سخته گل آرزوهاتو توی باغچه ی یکی دیگه ببینی ودلت بشکنه وفقط بتونی بگی:گلم باغچه نومبارک!!!

 

 

خیلی سخته چیزی راکه تائیشب بودیادگاری،صبح بلندشی وببینی که دیگه دوستش نداری

 

 

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی بی وفاشه اون کسی که جونتابراش گذاشتی

 

 

خیلی سخته عشقت روبروت باشه نتونی هم صداش باشی.


 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:1 توسط محیاوساغر| |

دیرگاهی است که دل روز و شب می ترسد،

با خودش می جنگد

و به تو می نگرم که دلم مدتهاست که شده حیرانت !

باز دل می ترسد،

که مبادا روزی بروی از اینجا و بمانم تنها و بمیرم رسوا ! !

باز من می گریم که مبادا عشقم برود از یادت

بدهی بربادم و بمیرم در غم!

باز در رویایت دل من می ماند و به خود خندد که شده مجنونت

تا کنون قلبم را اینچنین دیوانه من ندیدم هرگز!!

از نگاه پاکت دل من می لرزد

باز هم می ترسم

نکند چشمانت روزگاری جز من به کسی عشق دهد! ؟

ای امید ماندن ، بی تو من خواهم ماند با دلی پر ماتم در پس تنهایی

وقت آرامش شب از خیانت لبریز از همه بی زارم و تو را می خواهم تا بمیرم از شوق

لحظه دیدارت

ای تو که آغوشت مأمن این تنهاست

باز هم دریابم

که پرم از گریه و بغضی کهنه

روز و شب لبریزم

گرمی آغوشت برتر از یک دنیاست

در کنارت گویی مالکم دنیا را

تو بمان تا عمری من بمانم شیدا

و نمیرم تنها و تمام خود را بدهم در راهت

من نخواهم هرگز که بجز چشمانت به کسی عشق دهم

و کسی را جز تو لایق خود دانم!

من همه امیدم بسته به چشمانت تو شدی رویایم

 

تو شدی دنیایم....


 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:0 توسط محیاوساغر| |

 

 

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

 

 

 

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

 

 

 

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

 

 

 

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

 

 

 

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

 

 

 

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

 

 

 

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

 

 

 

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

 

 

 

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

 

 

 

دوستدار تو (ب.ش)

 

 

 

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

 

 

 

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

 

 

 

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

 

 

 

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

 

 

 

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

 

 

 

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

 

 

 

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

 

 

 

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

 

 

 

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

 

 

 

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:57 توسط محیاوساغر| |


Power By: LoxBlog.Com